جدول جو
جدول جو

معنی سایه انداختن - جستجوی لغت در جدول جو

سایه انداختن
سایه انداختن کسی یا چیزی بر کسی یا بر چیز دیگر، سایه افکندن
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
سایه انداختن(خوَرْ / خُرْ دَ)
اظلال. سایه افکندن. سایه گستردن: سحاب شب سایۀ مشکفام... انداخت. (ظفرنامه) ، عارض شدن. پیدا شدن: دنبال این حادثۀ الم رسان و واقعه ای که سایه انداخت به آنچه خدا آن را خواسته است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310)
لغت نامه دهخدا
سایه انداختن
سایه افکندن، مسافرت کردن بسمتی
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
سایه انداختن
ليلقي الظّلّ
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به عربی
سایه انداختن
Shade, Shadow
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
سایه انداختن
ombrager
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
سایه انداختن
להצל , להשליך צל
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به عبری
سایه انداختن
遮荫 , 投影
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به چینی
سایه انداختن
छांव डालना
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به هندی
سایه انداختن
затенять , отбрасывать тень
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به روسی
سایه انداختن
beschatten, schatten
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به آلمانی
سایه انداختن
затіняти , кидати тінь
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
سایه انداختن
memberi naungan
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
سایه انداختن
그늘을 만들다 , 그림자를 드리우다
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به کره ای
سایه انداختن
cieniować, rzucać cień
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به لهستانی
سایه انداختن
sombrear, projetar sombra
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
سایه انداختن
sombrear, proyectar sombra
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
سایه انداختن
ombreggiare
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
سایه انداختن
schaduwen
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به هلندی
سایه انداختن
سایہ کرنا
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به اردو
سایه انداختن
ছায়া দেওয়া
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به بنگالی
سایه انداختن
ทำให้เป็นเงา
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به تایلندی
سایه انداختن
kivuli
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
سایه انداختن
gölgelendirmek
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
سایه انداختن
陰をつける , 影を落とす
تصویری از سایه انداختن
تصویر سایه انداختن
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چانه انداختن
تصویر چانه انداختن
چانه زدن، کنایه از بسیار سخن گفتن، پرحرفی کردن
حرف زدن زیاد در موقع خرید و فروش برای کم کردن یا زیاد کردن قیمت
فرهنگ فارسی عمید
(دَ نِ دِ)
در تداول عامه یا به گریه انداختن. گریاندن. گریانیدن:
چو عشق افگند در دل شور مژگان گریه اندازد
جهد هر گه که برقی لاجرم باران شود پیدا.
سنجر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
حرکت آخرین که در زنخ محتضر پدید آید. تشنج آخرین شخص محتضردر فک اسفل. آخرین حرکت تشنجی چانۀ محتضر. کنایه است از مردن. کنایه است از دم درکشیدن و جان سپردن
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ رَ)
می گساردن. شراب خوردن. می خوردن:
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(مُ ءَ رَ)
رها کردن باشه برشکار. پرواز دادن باشه برای گرفتن شکار: اباقاخان را بدیدار او شعفی تمام ظاهر شد و بوقت مراجعت اوفرمود که پیر شده ام و اگر چه فرزندم ارغون فرزند غازان را بغایت دوست میدارد و چون یگانه است مفارقت اونخواهد، مرا دلخواه چنان است که او را پیش من فرستدتا باشه و طرمتای می اندازد و شیرالغومی آورد... (تاریخ مبارک غازانی ص 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گریه انداختن
تصویر گریه انداختن
بگریه وا داشتن، یا به گریه انداختن، گریاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چانه انداختن
تصویر چانه انداختن
کنایه از مردن است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باده انداختن
تصویر باده انداختن
شراب خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چانه انداختن
تصویر چانه انداختن
((~. اَ تَ))
آخرین حرکت فرد محتضر پیش از مرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گریه انداختن
تصویر گریه انداختن
((~. اَ تَ))
گریاندن، گریانیدن
فرهنگ فارسی معین